۳.۳.۰۲

اسب عصاری

 چطور می تواند خدایی باشد؟ 

چطور می تواند خدایی نباشد؟ 

ساعت پنج عصر ساعت موبایلم زنگ می زند، مستقيم از پشت میز می خزم توی تخت... ماراتن هفت صبح تا پنج عصر را دویده ام. جسمم پژمرده اما روح م خسته است. معمولا چیزی را تند تند می خورم. گاهی سیگاری میکشم یا با لیوان شراب میروم توی بالکن... یک طوری خستگی مزمن مغزم را گرفته، وقت هایی که خودم را مجبور میکنم بروم بیرون، دوستی را ببینم، خریدی بروم، رستوران و حتی کتاب بخوانم و توی کافه ای بنشینم ( که برای همه این کارها هم وقت دارم و هم توانایی و ... ) اما یک چیزی من را نگه می دارد. 

ساعت هفت عصر می شود و برای خیلی کارها دیر است و برای خیلی کارهای دیگر زود ... 

ساعت هشت ....

ساعت ده .... از خودم می پرسم خدایی هست؟ می تواند باشد و می تواند نباشد و فکر می کنم هر چه به جلو می رویم اهمیت این سوال کم تر و کم تر می شود... اهمیت زندگی در ثانیه ها، دقیقه ها و ساعت هاست... به تاب آوردن هفته ها ... به دوام آوردن سال ها ... وقت هایی که خواب سنگینی میکند به خودم میگویم: زیاده خواه نباش... همین حالا ها چند برابر چیزی که باید زندگی کردی... خوشحال بودی... آرامش داشتی ... بخواب ... بخواب


و فردا دوباره شش صبح بیدار می شوی و روزهای مانده به آخر هفته را می شماری و خودت را از تخت میکشی بیرون و به گاری زندگی می بندی و شروع می کنی به دویدن. هر وقت که می خواهی از دویدن بیایستی، به آدم های ساکن اطرافت نگاه می کنی و می گویی:

 دوست دارد یار این آشفتگی 

کوشش بیهوده به از خفتگی


هیچ نظری موجود نیست: