شاید دو سال اخیر طولانی ترین زمانی بوده که دلم می خواسته بنویسم و آنطوری که دلم می خواسته اتفاق نیافتاده. دیشب که داشتم به حس عجیب این روزهام فکر می کردم دیدم می شود از تویش یک داستان کوتاه دراورد و یک فایل باز کردم و چند خطی نوشتم تا بعدتر شاید تکمیل ش کنم...
سالک طریقت خود بودن
روزنوشت های زنی که زیادی میدانست
۲۷.۸.۰۲
۲۶.۸.۰۲
بی ربط
امروز بعد هزار سال رفتم جیم. یه پسری بود که فک کنم مربی چیزی بود، به هر حال داشت جلوتر از تردمیلی که من روش بودم به یکی تمرين می داد. یاد تو افتادم که با هم می رفتیم جیم. من می دویدم و تو با ماشین ها ور می رفتی. از نظر من خیلی کاری نمی کردی اما بالاتنه ات حسرت پسرای دیگه بود و حتی جلو خودت تعریف می کردند. یکی دو دفعه تلاش کردی که منو ببری قسمت صخره نوردی (چرا مقاومت می کردم؟) بعد هم یکی دو دفعه می خواستی من را تمرين بدی که باز هم مقاومت می کردم.
با هم کلاس شنا گرفتیم و من تشويق ت کردم کلاس بیزنس بگیری (گرفتی؟) اما رفتی توی یک تیم خلاقیت و یک اختراع ثبت کردی، من کتابم را چاپ کردم و بارها سفر رفتیم و جنگیدیم با هم، نه برای هم ...
دیدم این پسره چقدر شبیه توست، حتی موهایش را هم مدل تو کوتاه کرده بود، دور سرش را ماشین کرده بود که من خوشم نمی آمد، اما دیدم چقدر به پسره می آید و لابد به تو هم می آمده....تماشایش کردم، نمی دانم متوجه شد یا نه. چشم ها و موهایش خیلی مشکلی بود، درست مثل تو، تصور این که آن بازوها روزی عاشقانه دورم حلقه می شد، دست هایی که دستم را از مچ دست می گرفت ( طوری که فقط دیده ام دست بچه ها را آنطوری بگیرند)... مدت هاست به اینکه چرا و چطور و چگونه فکر نمی کنم، لبخند می زنم به خاطراتی که شاید بازی ذهنم است که شیرین ترشان می کند.
نیم ساعت روی تردمیل بود و برگشتم. همین!
۲۴.۸.۰۲
دست مهربان مرگ ...
توی هری پاتر یک موجوداتی هستند که کالسکه های هاگوارتز را می کشند و کسی آنها را نمی بیند مگر انکه مرگ عزیزی را تجربه کرده باشد. از دیروز که خبر را شنیدم چشم هایم خشک نشدند، نه این که می شناختم ش و نه این که آدم نزدیکی به من بود. اینکه می دانستم تجربه مرگ از نزدیک و به این شکل برای همیشه روح آدم را تغییر می دهد و غم اش تا ابد با تو می ماند. اینکه یکی از آن آدم ها یکی از عزیزترین آدم های زندگی من است که دارد مرگ عزیزی را تجربه می کند و من هزار کیلومتر انطرف تر ۲۴ ساعت تمام عزادار شدم برای غم اش و این که این مرگ تو را رها نمی کند و زندگی ات برای همیشه تغییر میکند و دعا کردم و آرزو کردم که صبر بدهد که توان تحمل این غم را بدهد بهشان که مثل من، غم از دست دادن عزیزشان، زندگی شان را طوری زیر و رو نکند که نه خودشان را بشناسند و نه دیگری... آروز کردم خدا بهشان آرامش بدهد که این حقیقت عریان را بپذیرند و به آن آدمی که رفته آرامش و شادی ...
آدم هایی هستند که آن حیوانات کالسکه های هاگوارتز را هرگز ندیده اند، آدم هایی که فکر میکنند مرگ طبیعی ست و نمی دانند ندیدن برای ابد، عزیزترین آدمهای زندگی ت چه شکلی ست. آدم هایی که تسلیت می گویند و به زندگی شان ادامه می دهند ...آدم های دیگری هستند که مرگ همنشین شان می شود، سر سفره با انها می نشیند و تا آخر عمر رهایشان نمی کند...
۲۲.۸.۰۲
ماسومه سلسله دار ...
مامان یک قصه ای از بچگی من تعریف می کرد که اصلا شبیه من نییست، سه چهار ساله بودم و می رفتم روی رختخواب ها می نشستم و برای مهمان ها آواز می خواندم، اختصاصا هم؛ علی شیر خدا را یاد کردم ...
چیزی که خودم از پابلیک اسپیکینگ و پرفورمنس یادم هست عروسی دختر عمه بزرگه بود که دلم می خواست بروم وسط و برقصم اما خجالت کشیدم و تمام شب منتظر بودم و خدا خدا می کردم یکی من را ببرد وسط تا برقصم ...
مدت هاست من : فلان چقدر آرام و ساکته ... شدم و گاهی که توی جمع ها برون گرا می شوم و حرف می زنم و شوخی می کنم بقیه متعجب میشوند.
گاهی از خودم می پرسم به سر آن دختربچه آوازه خوان چی آمد که شد: فلانی چقدر آرام است یا فلانی چقدر شنونده خوبی ست.
چند وقت پیش هم برای چندمین بار یک دوست قدیمی گفت که تو شنونده خوبی هستی. بین همه حرف های نامربوطی که زد، یکدفعه به ؛شنونده؛ بودن خودم از نظر او، فکر کردم. به نظرم او شنونده خوبی نبود اگر نه من چقدر حرف انبار کرده ام در این سال ها...
۱۹.۸.۰۲
خانه ام گم شده است ...
شومینه خانه جدید من را بغل می کند و می برد به خانه کوچه باغ، آخرین خانه پدری که همه مان توی ش زنده بودیم. آخرین جایی که همه مان بودیم و بعد هر کسی به جایی رفت. چقدر جوان و جاهل بودم و چقدر عجله داشتم به سمت مصیبت های واقعی زندگی بدوم.
روزی که داشتم از آن خانه می رفتم را مثل روز روشن یادم هست، مامان آمد تا دم در ورودي بدرقه، فکر می کردم هر آن دستم را می گیرد و نمی گذارد بروم... الان فکر میکنم، می خواست اما نمی توانست. آدم رفتنی می رود... هر چقدر زورت زیاد باشد و هر چقدر دوست ش داشته باشی، رفتنی باید برود...
شومینه من را بغل می کند و می برد به پذیرایی خانه کوچه باغ، با آن فرش قدیمی دستباف لاکی رنگ که همه مان ازش متنفر بودیم و الان چقدر دلم می خواست کسی همه وسایل آن خانه را نگه می داشت و برایم می فرستاد، تا آخر دنیا می توانم روی آن فرش لاکی رنگ بخوابم.
شومینه من را بغل می کند و می برد به کوچه باغ، خسته از بیرون می رسم و مثل گربه ای به شومینه پناه می برم و همانطور روی فرش لاکی رنگ خوابم می برد، بیدار می شوم و مامان بالش گذاشته زیر سرم، پتویی کشیده رویم...
کیوان می گفت مغزمان گول مان می زند و چیزهای خوب را یادمان می آورد یا خاطره هایمان را دفرمه تحویل مان می دهد، من اینطور فکر نمی کنم... شومینه ها همیشه با من مهربان بودند...
۲۹.۶.۰۲
از رنجی که می بریم ...
پی ام اس چیز غریبی ست ... یادم آمد که برای این هم دلم تنگ خواهد شد... هر بار یک شکلی ظاهر می شود... برای من اینطور است.
یکبار با خشم می آید... یک بار با درد... یک بار انگار تمام شب کتک خورده ای و خمير از خواب ... یکبار با غم ...
این دفعه اشک هایم با هر چیزی توی چشم هایم جمع می شود ..
هر بار از خودم می پرسم این خشم، خستگی و غم از کجا می آید و همیشه وقتی درد ظاهر می شود یادم می آید که ... پی ام اس ...
قبل ترها فکر می کردم ... چه شرنوشتی ست ... گناه آدم هایی که این طور وقت ها به پست خشم من می خورند چیست؟ بعدتر دانستم که این ها از آسمان نمی آیند... پی ام اس احساس های انبار شده ام را آزاد می کند (جایی خواندم، منبع ندارم) که احساس ها واقعی ست و هورمونی نیست و یک جایی جلویشان را گرفته ایم و پنهان شان کرده ایم ...
امروز با درد سنگینی بیدار شدم ... می دانستم...
جای تخت را بالاخره عوض کردم که وقتی می نشینم روی تخت و کار می کنم یا فیلم می بینم منظره روبرویم به جای پنجره های همسایه ها، چهار راه کوچه های پشتی باشد که کسی عملا ازش رفت و آمد نمی کند. که با خیال راحت پرده ها را باز بگذارم و بخوابم. من از تاریکی بیزارم، از پرده بیشتر ...
کارهای صبح را انجام دادم و الان داشتم چیزی می دیدم که اشک هایم بی خودی سرازیر شد... دیدم غمگین نیستم حتی...
۲۶.۶.۰۲
بهای آزادی
من از درون آدم ترسو و آسیب پذیری بودم. نمی دانم کی و کجا ... اما تا یادم می آید می ترسیدم که آدم ها بهم آسیب فیزیکی بزنند، تا همین چند سال پیش... تا همین اواخر... مدتی ست نمی ترسم، از هیچ چیز و هیچ کسی، از هیچ پیشامدی... انگار برای طوفانی ترین روزها هم آمادگی دارم ...
من آدم ترسو و آسیب پذیری بودم اما توی زندگی باید کارهایی می کردم که خوشایند جامعه و عرف نبود. ساعت ۱۰-۱۲ شب خانه برمی گشتم، دوست پسر میگرفتم، تهران تنها زندگی می کردم، برمیگشتم افغانستان به تنهایی و کابل تنها زندگی می کردم و بعدتر هم جدایی ...
همه این ها را انجام دادم بدون اینکه کوچکترین بحثی با کسی داشته باشم و همه هم در جریان بودند اما طوری خط قرمز ها را رد می کردم که هیچ کسی چیزی نمی گفت و اعتراضی نمی کرد. بیشتر وقت ها کار از کار گذشته بود یا طوری بود که ملت را به مرگ می گرفتم...
من آرایش نمی کردم، همیشه لباس بلند می پوشیدم توی دبیرستان و دانشگاه... بعدتر فهمیدم من این آزادی ها را فدا می کردم که کسی کاری به کارم نداشته باشد اما ذهنم جای دیگری بود، کتاب های خطرناکی می خواندم، فیلم هایی که می دیدم و فکرهایی که توی سرم بود خیلی خطرناک تر از آرایش و لباس کوتاه بود... هر کسی یک طوری می جنگد و من هم آنطور!
من همیشه راه خودم را رفته ام ... امروز چیزی می خواندم و یادم آمد... با همه ترس ها و آسیب پذیری ها هیچ وقت هیچ وقت نگذاشتم کسی حق انتخاب م را بگیرد... روزها و شب ها بسیاری را تلاش کرده ام و گریه های بی شمار کرده ام تا آزادی ام را حفظ کنم، چه در ایران، افغانستان و حالا این جا... آزادی که بهای کمی نداشت ...
چقدر دیر فهمیدم که خیلی از آدم ها مثل من نیستند، نمی توانند و نمی خواهند بهای گزاف آزادی را بدهند... آدم هایی مثل من برای خیلی از زن ها و مردها ترسناک اند... زنی که پای عقیده اش ایستاده و حاضر نیست یک قدم عقب نشینی کند حتی اگر به قیمت از دست دادن دوستی، عشق، به قیمت از دست دادن همه چیز باشد، چرا که آزادی، همه چیز است، همه چیز!!!
من آزادی فکرم را بدست آوردم و آزادی تنم را سال ها بعد، هنوز هم تمرين می کنم که بدنم هم آزاد باشد.